من دچار بیماری افسردگی بالینی هستم. افسردگی نبرد زندگی من و رازی بزرگ در آن بوده است. هیچ زمانی را نمیشناسم که در این شرایط نگذرانده باشم. مدتها تلاش کردم آن را از همه پنهان کنم. ظاهرا تنها گزینه موجود در جهان این است که افراد افسرده نالان و نامرتب و ناامید از زندگی به نظر میرسند، نه مدیرانی موفق، پیروز و الهامبخش. سالها پیش این موضوع باعث شد این باور در من ایجاد شود که: من قوی نیستم، من افسردگی دارم، من ضعیف هستم.
خوشبختانه، حالا دیگر این شعار را دنبال نمیکنم و در نهایت یاد گرفتم به خودم بگویم: «چه کسی اهمیت میدهد که مغز من در انتقال هورمون سروتونین سخت عمل میکند؟» وقتی یاد گرفتم به جای جنگیدن، با شرایطی که دارم کنار بیایم، توانستم به مدیر اثرگذارتری تبدیل شوم. چند دلیل این موضوع را در ادامه ذکر میکنم.
در تکرار مداوم عالی هستم
درمان افسردگی بسیار پیچیده است و آزمون و خطاهای متعددی دارد. هیچ دو موردی در این بیماری مثل هم نیستند. در این مسیر یاد میگیرید که تسلیم نشوید، بلکه گزینههای درمانی متعددی را امتحان کنید. برخی از این گزینهها موثر واقع میشوند و برخی نه و کشف اینکه چگونه باید به نتیجه رسید، فرآیندی واقعا ناامیدکننده است.
اما من فهمیدهام که تکرار مکررات تنها راه درمان افسردگی نیست. آزمایش کردن در فرآیند ایجاد یک تجربه کاربر خوب حیاتی است؛ چیزی که در کارم در شرکت HubSpot زیاد با آن سروکار دارم.در حقیقت، آزمایش کردن تقریبا در هر کاری درون یا بیرون دنیای تکنولوژی حیاتی است. طراحی یک سیستم به شیوهای که کاربر آن را درک کند و تجربه خوبی با آن به دست آورد، به تست کردن و تکرار صبورانه نیاز دارد و من خیلی خوب به چنین چیزی دست یافتهام.
قدرت در ادراک است
وقتی سنم خیلی کم بود که بتوانم شرایطم را درک کنم، یاد گرفتم فراست بالایی داشته باشم. دوست نداشتم بیش از این نگران خودم باشم، بنابراین سعی کردم آگاهی بیشتری نسبت به اطرافم به دست آورم و یاد گرفتم چطور دیگران را تفسیر کنم و زبان بدنشان را بفهمم.
در واقع، هوش احساسی را در خودم تقویت میکردم.هر روز به خاطر این حس ادراکی که به دست آورده بودم احساس خوشحالی میکردم، چون الگوهایی را میبینم و ارتباطاتی ایجاد میکنم که دیگران ندارند. این موضوع بهویژه در ایجاد تیمهایی که کارکرد قوی دارند به من کمک کرده است. من میتوانم دینامیکهایی را که در صورت کنترل نشدن به ایجاد محیطهای مسموم میانجامند، شناسایی کنم و سپس بهترین استراتژی را برای پرداختن به آنها بچینم.
با همه توان و از درون گوش دادن
وقتی در دهه 20 زندگی به دنبال درمان افسردگیام بودم، روی اینکه به خودم گوش دهم کار میکردم. مجبور بودم یاد بگیرم چیزی را که میخواهم باور کنم کنار بگذارم (اینکه من بیمار نیستم) و به جای آن به چیزی که واقعا درست بود گوش دهم (اینکه در عذاب بودم و به کمک احتیاج داشتم). توانایی سکوت کردن و گوش دادن – واقعا و از درون گوش دادن – موهبتی است که یک مدیر میتواند داشته باشد. من به شدت بر گوش دادن به اعضای تیمم، مشتریانم و کاربرانم متمرکز هستم. یاد گرفتهام که گوش دادن یک مهارت دست کم گرفته شده در نقشهای مدیریتی است.
خندیدن بسیار مهم است
شرایطم باعث شده هدیهای ارزشمند را به دست آورم: حس نابکار شوخطبعی. بهطور واضح باید بگویم در افسردگی هیچچیز خندهداری وجود ندارد. اما در مسیر درمانم، به نقطهای رسیدم که یاد گرفتم چطور دوباره بخندم و این لحظه زندگی من را تغییر داد. یاد گرفتم توانایی خندیدن وسط درد و ناراحتی گاهی میتواند موثرتر از هر نسخه تجویزی باشد. بهطور مشابه، وقتی تیمی را مدیریت میکنید، شوخطبعی اغلب نوعی صمیمیت ایجاد میکند که باعث میشود همه به هم اعتماد کنند.
نسبت به انتقاد، موضع تدافعی کمتری دارم
وقتی با افسردگی میجنگید، خوشبینی خیلی کم است. اما زمانهایی بوده که همین کمبود نسبی خوشبینی به کارم کمک کرده است. وقتی همه توانتان را برای یک محصول میگذارید، کاملا به این اطمینان میرسید که برای هر کسی کاربرد خواهد داشت و کمتر احتمال میدهید که این محصول دچار نقصها یا مشکلاتی شود. اما نگاه کمتر خوشبینانه من باعث میشود هیچگاه اینطور فکر نکنم. بهعنوان مثال، وقتی یک مشتری به ما میگوید دستگاه رابطمان قدیمی شده یا طراحی محصول کاربرپسند نیست، این نظرات را با تندخویی و عکسالعمل تدافعی جواب نمیدهم. میپذیرم که ممکن است حق با آنها باشد و در نتیجه بررسی عمیقتری انجام میدهم تا راه حل مشکل را پیدا کنم.
کار کردن در حوزه طراحی با محوریت انسان باعث شده یاد بگیرم واکنشهای ما به سختیها، دردهای ناشی از تجربیات شخصی و توانایی عبور از ناراحتیها، باعث شده تجربیات کاربر زیبایی ایجاد کنیم. بنابراین، بهعنوان مدیر نباید تیمهایمان را با تجربیات شخصی هدایت کنیم که الهامبخش آنها برای طراحی شرایط انسانی شویم.افسردگی و بیماریهای روحی اگر به درستی مورد توجه و درمان قرار نگیرند، میتوانند فلجکننده باشند. اما در ضمن میتوانند منابع بالقوه خلاقیت و قدرت هم باشند.
احساس خوشبختی میکنم که برچسب بیماری روحی در زندگیام به تدریج کمرنگ شده است. این موضوع به من جرات میدهد قدمی رو به جلو بردارم و دیگران را هم به کارهایی که خودم کردم تشویق کنم. اما کارم تمام نشده است. از آنجا که مدیرانی که با چنین شرایطی زندگی گذراندهاند همواره «ضعیف» توصیف شدهاند، باید داستانهایی همچون داستان من تکرار شوند تا نظر دیگران تغییر کند. بیایید نشان دهیم که آسیبپذیری به برقراری ارتباط منجر میشود و ارتباط محرک انتقال فکر و انتقال فکر محرک نوآوری است.